بحثى که قبلا طرح کردیم در اطراف اینکه آیا یک انسان ممکن است در شرایط مختلف زمانى و مکانى و در اوضاع مختلف اجتماعى و در موقعیتهاى متفاوت طبقاتى داراى معیارها و منطقهاى عملى ثابتباشد،از آن جهت لازم و ضرورى بود که اگر غیر آن که گفتم باشد اساسا بحث از-به تعبیر قرآن-«اسوه»یعنى بحث از اینکه یک انسان کامل را ما امام و مقتدا و پیشواى خود قرار بدهیم و از زندگى او شناختبگیریم قهرا دیگر معنى نخواهد داشت:یک انسانى در هزار و چهار صد سال پیش با منطق خاصى عمل کرده است،من که در شرایط او نیستم،او هم در شرایط من نبوده است،و هر شرایطى منطقى را ایجاب مىکند.این سخن معنایش این است که هیچ فردى نمىتواند الگو باشد.و من براى همین جهتبحث قبلى را عرض کردم براى اینکه جوابى به این مطلب داده باشم،و در بحثهایى هم که در آینده خواهم کرد ان شاء الله و اگر خداى متعال توفیق عنایت فرماید باز دلم مىخواهد روى این مطلب بیشتر تکیه کنم،زیرا در عصر ما مسالهاى به زبانها افتاده است که چون درست آن را درک نکردهاند سبب یک سلسله بد آموزىها شده است و آن مساله نسبیت اخلاق است،یعنى آیا معیارهاى انسانى،اینکه چه چیز خوب است و چه چیز بد،انسان خوب است چگونه باشد و خوب است چگونه نباشد،امرى است نسبى و یا مطلق؟اگر این مطلب زیاد در نوشتههاى امروز،در کتابها،مقالهها،روزنامهها و مجلهها!77 مطرح نبود،آن را طرح نمىکردم ولى چون زیاد طرح مىشود باید ما طرح کنیم.
آیا اخلاق،نسبى است؟
عدهاى معتقدند که به طور کلى اخلاق نسبى است،یعنى معیارهاى خوب و بد اخلاقى نسبى است و به عبارت دیگر انسان بودن امرى است نسبى.معناى نسبیتیک چیز این است که آن چیز در زمانها و مکانهاى مختلف تغییر مىکند:یک چیز در یک زمان،در یک شرایط،از نظر اخلاقى خوب است،همان چیز در زمان و شرایط دیگر ضد اخلاق است،یک چیز در یک اوضاع و احوال انسانى است،همان چیز در اوضاع و احوال دیگر ضد انسانى است.این،معنى نسبیت اخلاق است که بسیار به سر زبانها افتاده است.
مطلبى است که من اکنون اصل مدعا را عرض مىکنم،بعد در اطرافش توضیح مىدهم و آن این است که اصول اولیه اخلاق،معیارهاى اولیه انسانیتبه هیچ وجه نسبى نیست،مطلق است،ولى معیارهاى ثانوى نسبى است،و در اسلام هم ما با این مساله مواجه هستیم،که این بحثى که راجع به سیره نبوى مىکنم این مطلب را تدریجا توضیح خواهد داد.
در سیره رسول اکرم (1) یک سلسله اصول را مىبینیم که اینها اصول باطل و ملغى است،یعنى پیغمبر در سیره و روش خودش،در منطق عملى خودش هرگز از این روشها در هیچ شرایطى استفاده نکرده است،همچنانکه ائمه دیگر هم از این اصول و معیارها استفاده نکردهاند.اینها از نظر اسلام بد است در تمام شرایط و در تمام زمانها و مکانها.
سرمایه شیعه
ما شیعیان سرمایهاى داریم که اهل تسنن این سرمایه را ندارند و آن این است که ما براى آنها دوره معصوم یعنى دورهاى که یک شخصیت معصوم در آن وجود داشته است که از سیره او مىشود به طور جزم بهره برد،بیست و سه سال بیشتر نیست چون تنها معصوم را پیغمبر اکرم مىدانند.و درست است که پیغمبر در طول بیست و سه سال با شرایط مختلف بوده است و در شرایط مختلف،بسیار سیره پیغمبر آموزنده است،ولى ما شیعیان همان بیست و سه سال را داریم به علاوه تقریبا 250 سال دیگر.یعنى ما مجموعا در حدود273 سال دوره عصمت داریم و از سیره معصوم مىتوانیم استفاده کنیم،از زمان بعثت پیغمبر اکرم تا زمان وفات حضرت امام عسکرى علیه السلام یعنى سال 260 هجرى.260 سال که از هجرت مىگذرد ابتداى غیبت صغرى است که عموم دسترسى به امام معصوم ندارند.آن 260 سال به علاوه13 سال از بعثت تا هجرت،تمام براى شیعه دوره عصمت است.در این273 سال شرایط و اوضاع چندین گونه عوض شده و در تمام این دورهها معصوم وجود داشته است و لهذا ما در شرایط مختلف نمىتوانیم روش صحیح را استنباط کنیم.مثلا امام صادق در دوران بنى العباس هم بوده است در صورتى که دورهاى شبیه دوره بنى العباس براى پیغمبر اکرم رخ نداده است.از این جهتسرمایههاى ما غنىتر و جامعتر است.
اصول ملغى:
الف:اصل غدر
بعضى از اصول را ما مىبینیم از پیغمبر تا امام عسکرى همه آن را طرد کردهاند،مىفهمیم که اینها معیارهاى قطعى و جزمى است که در همه شرایط باید نفى بشود.
آنهایى که مىگویند اخلاق مطلقا نسبى است،ما از آنها سؤال مىکنیم:مثلا یکى از معیارها که افراد در سیرههاشان ممکن استبه کار ببرند همان اصل غدر و خیانت است.اکثریت قریب به اتفاق سیاستمداران جهان از اصل غدر و خیانتبراى مقصد و مقصود خودشان استفاده مىکنند.بعضى تمام سیاستشان بر اساس غدر و خیانت است و بعضى لا اقل جایى از آن استفاده مىکنند،یعنى مىگویند در سیاست،اخلاق معنى ندارد،باید آن را رها کرد.یک مرد سیاسى قول مىدهد،پیمان مىبندد،سوگند مىخورد ولى تا وقتى پایبند به قول و پیمان و سوگند خودش هست که منافعش اقتضا کند،همین قدر که منافع در یک طرف قرار گرفت، پیمان در طرف دیگر،فورا پیمانش را نقض مىکند.چرچیل در آن کتابى که در تاریخ جنگ بین الملل دوم نوشته است و یک وقت روزنامههاى ایران منتشر مىکردند و من مقدارى از آن را خواندم،وقتى که حمله متفقین به ایران را نقل مىکند مىگوید:«اگر چه ما با ایرانیها پیمان بسته بودیم،قرار داد داشتیم و طبق قرارداد نباید چنین کارى مىکردیم».بعد خودش به خودش جواب مىدهد،مىگوید:«ولى این معیارها:پیمان و وفاى به پیمان،در مقیاسهاى کوچک درست است،دو نفر وقتى با همدیگر قول و قرار مىگذارند درست است اما در سیاست،وقتى که پاى منافع یک ملت در میان مىآید،این حرفها دیگر موهوم است.من نمىتوانستم از منافع بریتانیاى کبیر به عنوان اینکه این کار ضد اخلاق است چشم بپوشم که ما با یک کشور دیگر پیمان بستهایم و نقض پیمان بر خلاف اصول انسانیت است.این حرفها اساسا در مقیاسهاى کلى و در شعاعهاى خیلى وسیع درست نیست».این همان اصل غدر و خیانت است،اصلى که معاویه در سیاستش مطلقا از آن پیروى مىکرد.آنچه که على علیه السلام را از سیاستمداران دیگر جهان-البته به استثناى امثال پیغمبر اکرم-متمایز مىکند این است که او از اصل غدر و خیانت در روش پیروى نمىکند و لو به قیمت اینکه آنچه دارد و حتى خلافت از دستش برود،چرا؟چون مىگوید اساسا من پاسدار این اصولم،فلسفه خلافت من پاسدارى این اصول انسانى است،پاسدارى صداقت است،پاسدارى امانت است،پاسدارى وفاست،پاسدارى درستى است،و من خلیفهام براى اینها،آن وقت چطور ممکن است که من اینها را فداى خلافت کنم؟!نه تنها خودش چنین است،در فرمانى که به مالک اشتر نوشته است نیز به این فلسفه تصریح مىکند.به مالک اشتر مىگوید:مالک!با هر کسى پیمان بستى و لو با کافر حربى،مبادا پیمان خودت را نقض کنى.مادامى که آنها سر پیمان خودشان هستند، تو نیز باش.البته وقتى آنها نقض کردند دیگر پیمانى وجود ندارد.(قرآن هم مىگوید: فما استقاموا لکم فاستقیموا لهم (2) .در مورد مشرکین و بتپرستهاست که با پیغمبر پیمان بسته بودند:مادامى که آنها به عهد خودشان وفادار هستند،شما هم وفادار باشید و آن را نشکنید.اما اگر آنها شکستند،شما نیز بشکنید).مىفرماید:مالک!هرگز عهد و پیمانى را که مىبندى،با هر که باشد،با دشمن خونى خودت،با کفار،با مشرکین،با دشمنان اسلام،آن را نقض نکن.بعد تصریح مىکند،مىفرماید:براى اینکه اصلا زندگى بشر بر اساس اینهاست،اگر اینها شکسته بشود و محترم شناخته نشود دیگر چیزى باقى نمىماند (3) .متاسفم که عین عبارات را حفظ نیستم و الا به قدرى على ابن مطلب را زیبا بیان مىکند که دیگر از این بهتر نمىشود بیان کرد.
حالا اینهایى که مىگویند اخلاق مطلقا نسبى است،من از اینها مىپرسم:آیا شما براى یک رهبر،اصل غدر و خیانت را هم نسبى مىدانید؟یعنى مىگویید در یک جا باید خیانت کند،در جاى دیگر خیانت نکند،در یک شرایط اصل غدر و خیانت درست است،در شرایط دیگر خلاف آن؟یا نه،اصل غدر و خیانت مطلقا محکوم است.
ب.اصل تجاوز
اصل تجاوز چطور؟یعنى از حد یک قدم جلوتر رفتن حتى با دشمن.آیا آنجا که اسب ما مىرود،با دشمن و لو مشرک،حالا که او دشمن است و مشرک و ضد مسلک و عقیده ما،دیگر حدى در کار نیست؟قرآن مىگوید حد در کار استحتى در مورد مشرک.مىگوید: و قاتلوا فى سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوا (4) اى مسلمانان!با این کافران که با شما مىجنگند بجنگید ولى و لا تعتدوا .اینجا اساسا سخن از کافر است:با کفار و مشرکین هم که مىجنگید حد را از دست ندهید.یعنى چه حد را از دست ندهید؟این را در تفاسیر ذکر کردهاند،فقه هم بیان مىکند:پیغمبر اکرم در وصایاى خودشان همیشه در جنگها توصیه مىکردند،على علیه السلام نیز در جنگها توصیه مىکرد-و در نهج البلاغه هست-که وقتى دشمن افتاده و مجروح است و مثلا دیگر دستى ندارد تا با تو بجنگد،به او کارى نداشته باشید.فلان پیر مرد در جنگ شرکت نکرده،به او کارى نداشته باشید.به کودکانشان کارى نداشته باشید.آب را بر آنها نبندید.از این کارهایى که امروز خیلى معمول است(مثل استفاده از گازهاى سمى)نکنید. گازهاى سمى در آن زمان نبوده ولى استفاده از آن نظیر این کارهاى غیر انسانى و ضد انسانى و مثل این است که آب را ببندند.اینها دیگر از حد تجاوز کردن است.حتى ببینید راجع به خصوص کفار قریش،قرآن چه دستور مىدهد؟اینها الد الخصام پیغمبر و کسانى بودند که نه تنها مشرک و بت پرست و دشمن بودند بلکه حدود بیستسال با پیغمبر جنگیده بودند و از هیچ کارى که از آنها ساخته باشد کوتاهى نکرده بودند.عموى پیغمبر را همینها کشتند، عزیزان پیغمبر را اینها کشتند،در دوره مکه چقدر پیغمبر و اصحاب و عزیزان او را زجر دادند! دندان پیغمبر را همینها شکستند،پیشانى پیغمبر را همینها شکستند،و دیگر کارى نبود که نکنند.ولى آن اواخر،دوره فتح مکه مىرسد.سوره مائده آخرین سورهاى است که بر پیغمبر نازل شده.بقایایى از دشمن باقى مانده ولى دیگر قدرت دست مسلمین است.در این سوره مىفرماید:
«یا ایها الذین آمنوا...و لا یجرمنکم شنئان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى» . (5)
خلاصه مضمون این است:اى اهل ایمان!ما مىدانیم دلهاى شما از اینها پر از عقده و ناراحتى است،شما از اینها خیلى ناراحتى و رنج دیدید،ولى مبادا آن ناراحتیها سبب بشود که حتى درباره این دشمنها از حد عدالتخارج بشوید.
این اصل چه اصلى است؟[مطلق استیا نسبى؟]آیا مىشود گفت که از حد تجاوز کردن در یک مواردى جایز است؟خیر،از حد تجاوز کردن در هیچ موردى جایز نیست.هر چیزى میزان و حد دارد،از آن حد نباید تجاوز کرد.حد تجاوز در جنگ چیست؟مىپرسم با دشمن براى چه مىجنگى؟یک وقت مىگویى براى اینکه عقدههاى دلم را خالى کنم.آن،مال اسلام نیست. ولى یک وقت مىگویى من با دشمن مىجنگم تا خارى را از سر راه بشریتبردارم.خوب،خار را که برداشتى دیگر کافى است.آن شاخه که خار نیست،شاخه را براى چه مىخواهى بردارى؟! این،معنى حد است.
ج.اصل انظلام و استرحام
اصل انظلام و استرحام از اصولى است که هرگز پیغمبر یا اوصیاى پیغمبر از این اصل پیروى نکردند.یعنى آیا بوده در یک جایى که چون دشمن را قوى مىدیدند،به یکى از این دو وسیله چنگ بزنند:یکى اینکه استرحام کنند یعنى گردنشان را کج کنند و شروع کنند به التماس کردن،ناله و زارى کردن که به ما رحم کن؟ابدا.انظلام چطور؟یعنى تن به ظلم دادن.این هم ابدا.اینها یک سلسله اصول است که هرگز پیغمبر اکرم و همچنین اوصیاى بزرگوار او و بلکه همچنین تربیتشدگان مکتب او از این اصول استفاده نکردهاند.
ولى یک سلسله اصول است که همیشه از آن اصول استفاده کردهاند و لو به طور نسبى. اینجاست که مساله نسبیت در بعضى از موارد مطرح مىشود.
اصل قدرت و اصل اعمال زور
ما یک اصل داریم به نام اصل قدرت،و یک اصل دیگر داریم به نام اصل اعمال زور.اصل قدرت یعنى اصل توانا بودن،توانا بودن براى اینکه دشمن طمع نکند،نه توانا بودن براى تو سر دشمن زدن.تصریح قرآن است:
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخیل ترهبون به عدو الله و عدوکم . (6)
اصل اقتدار،اصل مقتدر بودن،اصل نیرومند بودن در حدى که دشمن بترسد از اینکه تهاجم کند.همه مفسرین گفتهاند مقصود از«ترهبون»این است که دشمن به خودش اجازه تهاجم ندهد.
حال این اصل آیا یک اصل مطلق استیا یک اصل نسبى؟آیا اسلام این اصل را در یک زمان خاص معتبر مىداند یا در همه زمانها؟در همه زمانها.مادام که دشمن وجود دارد اصل قدرت هم هست.ولى یک اصل دیگر داریم به نام اصل اعمال قدرت.اعمال قدرت غیر از خود قدرت و توانایى،و به معنى اعمال زور است.آیا اسلام اعمال زور را جایز مىداند و روا مىدارد یا نه؟ پیغمبر اکرم در سیره خودش اعمال زور هم مىکرده یا نمىکرده است؟مىکرده،ولى به طور نسبى.یعنى در یک مواردى اعمال زور را اجازه مىداد،آنجایى که هیچ راه دیگرى باقى نمانده بود.به تعبیر معروف،مىگویند:«آخر الدواء الکى».به عنوان آخر الدواء اجازه مىداد.حال تعبیرى از امیر المؤمنین على علیه السلام:
على جملهاى در باره پیغمبر اکرم دارد که در نهج البلاغه است و سیره پیغمبر را در یک قسمتبیان مىکند.مىفرماید:«طبیب»پیغمبر پزشکى بود براى مردم.البته معلوم است که مقصود پزشک بدن نیست که مثلا براى مردم نسخه گل گاوزبان مىداد،بلکه مقصود پزشک روان و پزشک اجتماع است.«طبیب دوار بطبه».در اولین تشبیه که او را به طبیب تشبیه مىکند،مىخواهد بگوید روش پیغمبر روش یک طبیب معالجبا بیماران خودش بود.یک طبیب معالجبا بیمار چگونه رفتار مىکند؟از جمله خصوصیات طبیب معالج نسبتبه بیمار، ترحم به حال بیمار است کما اینکه خود على علیه السلام در نهج البلاغه مىفرماید:
و انما ینبغى لاهل العصمة و المصنوع الیهم فى السلامة ان یرحموا اهل الذنوب و المعصیة (7) .
اشخاصى که خدا به آنها توفیق داده که پاک ماندهاند،باید به بیماران معصیت ترحم کنند.
گنهکاران لایق ترحماند.یعنى چه؟آیا چون لایق ترحماند پس چیزى به آنها نگوییم؟یا نه،اگر مریض لایق ترحم استیعنى فحشش نده و بىتفاوت هم نباش،معالجهاش کن.پیغمبر اکرم روشش روش یک طبیب معالجبود.ولى مىفرماید:طبیب هم با طبیب فرق مىکند.ما طبیب ثابت داریم و طبیب سیار.یک طبیب،محکمهاى باز کرده،تابلویش را هم نصب کرده و در مطب خودش نشسته،هر کس آمد به او مراجعه کرد که مرا معالجه کن،به او نسخه مىدهد،کسى مراجعه نکرد به او کارى ندارد.ولى یک طبیب،طبیب سیار است،قانع نیستبه اینکه مریضها به او مراجعه کنند،او به مریضها مراجعه مىکند و سراغ آنها مىرود.پیغمبر سراغ مریضهاى اخلاقى و معنوى مىرفت.در تمام دوران زندگىاش کارش این بود.
مسافرتش به طائف براى چه بود؟اساسا در مسجد الحرام که سراغ این و آن مىرفت،قرآن مىخواند،این را جلب مىکرد،آن را دعوت مىکرد براى چه بود؟در این ایام ماههاى حرام که مصونیتى پیدا مىکرد و قبایل عرب مىآمدند براى اینکه اعمال حج را به همان ترتیب بت پرستانه خودشان انجام بدهند،وقتى در عرفات و منى و بالخصوص در عرفات جمع مىشدند، پیغمبر از فرصت استفاده مىکرد و به میان آنها مىرفت.ابو لهب هم از پشتسر مىآمد و هى مىگفت:حرف این را گوش نکنید،پسر برادر خودم است،من مىدانم که این دروغگوست-العیاذ بالله-این دیوانه است،این چنین است،این چنان است.ولى او به کار خود ادامه مىداد.این براى چه بود؟مىفرماید:پیغمبر روشش روش طبیب بود ولى طبیب سیار نه طبیب ثابت که فقط بنشیند که هر کس که آمد از ما پرسید ما جواب مىدهیم،هر کس نپرسید دیگر ما مسؤولیتى نداریم،نه،او مسؤولیتخودش را بالاتر از این حرفها مىدانست.در روایات ما هست که عیساى مسیح علیه السلام را دیدند که از خانه یک زن بدکاره بیرون آمد. مریدها تعجب کردند:یا روح الله!تو اینجا چکار مىکردى؟گفت:
طبیب به خانه مریض مىرود.خیلى حرف است!
«طبیب دوار بطبه،قد احکم مراهمه و احمى مواسمه.» (8) نسبیت متدها و سیرهها را على علیه السلام این گونه ذکر مىکند.آیا پیغمبر با مردم با نرمش رفتار مىکرد یا با خشونت؟با ملاطفت و مهربانى عمل مىکرد یا با خشونت و اعمال زور؟على مىگوید:هر دو،ولى جاى هر کدام را مىشناخت.هم مرهم داشت هم میسم.این تعبیر خود امیر المؤمنین است:در یک دستش مرهم بود و در دست دیگرش میسم.وقتى مىخواهند زخمى را با یک دوا نرم نرم معالجه کنند،مرهم داشت،در دست دیگر میسم.آنجا که با مرهم مىشد معالجه کند معالجه مىکرد ولى جاهایى که مرهم کارگر نبود،دیگر سکوت نمىکرد که بسیار خوب،حال که مرهممان کارگر نیست پس بگذاریم به حال خودش باشد.اگر یک عضو فاسد را دیگر با مرهم نمىشود معالجه کرد،باید داغش کرد و با این وسیله معالجه نمود،با جراحى باید قطعش کرد، برید و دور انداخت.پس در جایى اعمال زور،در جاى دیگر نرمش و ملاطفت.هر کدام را در جاى خودش به کار مىبرد.پس اصل قدرت یک مطلب است،اصل اعمال زور مطلب دیگر.در اسلام این اصل هست:جامعه اسلامى باید قویترین جامعههاى دنیا باشد که دشمن نتواند به منابعش،به سرمایههایش،به سرزمینهایش،به مردمش و به فرهنگش طمع ببندد.این دیگر اصل نسبى نیست،اصل مطلق است.ولى اعمال قدرت،یک اصل نسبى است،در یک جا باید این کار را کرد،در جاى دیگر نه.
اصل سادگى در زندگى و دورى از ارعابیکى دیگر از اصولى که از یک نظر مطلق است اگر چه از یک نظر باید گفت نسبى است،اصل سادگى در زندگى است.انتخاب سادگى در زندگى براى پیغمبر اکرم یک اصل بود.در باره احوال و سیره پیغمبر اکرم ما منابع زیادى داریم.ما از زبان على علیه السلام سیره پیغمبر را شنیدهایم،از زبان امام صادق شنیدهایم،از زبان ائمه دیگر شنیدهایم،از زبان بسیارى از صحابه شنیدهایم،مخصوصا دو روایت در این باب هست،و روایتى که از همه مفصلتر است روایتى است که راوى آن امام حسن مجتبى علیه السلام است از دایى ناتنىشان.شاید کمتر شنیده باشید که امام حسن مجتبى یک دایى ناتنى داشتهاند. دایى ناتنى حضرت مردى استبه نام هند بن ابى هاله.او فرزند خوانده پیغمبر اکرم بود و در واقع برادر ناتنى حضرت زهرا به شمار مىرفت،یعنى فرزند خدیجه از شوهر قبل از رسول اکرم بود.هند مثل اسامة بن زید که مادرش زینب بنت جحش بود،پسر خوانده پیغمبر بود. ولى اسامه کوچکتر است و فقط دوران مدینه پیغمبر را درک کرده است،اما هند چون بزرگتر بوده،در آن سیزده سال مکه هم در خدمت پیغمبر بوده و در ده سال مدینه هم بوده،و حتى در خانه پیغمبر و مثل فرزند پیغمبر بوده است.جزئیات احوال پیغمبر را این مرد گفته است و امام حسن[نقل کردهاند].در روایات ماست که امام حسن علیه السلام بچه بود،به هند گفت: هند!جدم پیغمبر را آنچنانکه دیدى براى من توصیف کن،و هند براى امام حسن کوچک توصیف کرده است و امام حسن هر چه را که هند گفته عینا براى دیگران نقل کرده و در روایات ما هست.آقایان اگر بخواهند مطالعه کنند،در تفسیر!86 المیزان،جلد ششم این جملهها هست که شاید به اندازه دو ورق یعنى چهار صفحه باشد.جزئیات زندگى پیغمبر را این مرد نقل کرده است و دیگران هم نقل کردهاند.یکى از کسانى که قسمتهایى از زندگى پیغمبر را نقل کرده است،یکى از صحابه معروف حضرت است که خیال مىکنم ابو سعید خدرى باشد.
یکى از جملههایى که تقریبا همه گفتهاند این است(ولى این تعبیر مال یکى از آنهاست):«کان رسول الله صلى الله علیه و آله خفیف المؤونة».پیغمبر اکرم در زندگى،روش سادگى را انتخاب کرده بود.در همه چیز:در خوراک،در پوشاک،در مسکن و در معاشرت و برخورد با افراد روشش سادگى بود،در تمام خصوصیات از اصل سادگى و سبک بودن مؤونه استفاده مىکرد و این اصلى بود در زندگى آن حضرت.پیغمبر از به کار بردن روش ارعاب-که خودش یک روشى است-اجتناب مىکرد.اغلب،قدرتمندان عالم از روش ارعاب استفاده مىکنند،و برخى روش ارعاب را به حدى رساندهاند که مىگویند کسى فکر هم نباید بکند.
در کتابى که چند سال پیش میلوان جیلاس نوشته بود خواندم-و در تاریخ دیگرى نخواندم-که محمد خان قاجار در وقتى که در کرمان بود و آن قتل عام ها را کرد و آنهمه مردم را کور کرد و آنهمه قناتها را پر کرد و آنهمه خرابکارى کرد که واقعا عجیب است،روزى یکى از سربازها آمد به او گزارش داد که فلان سرباز یا افسر تصمیم دارد تو را به قتل برساند. دستور داد تحقیق کنند.وقتى تحقیق کردند معلوم شد که دروغ است،بین این سرباز و آن سرباز یا افسر سر یک دختر رقابتى بوده و آن سرباز یا افسر آن دختر را گرفته و این براى اینکه بتواند از او انتقام بگیرد آمده چنین گزارش غلطى داده است.فتحعلى شاه که اسم کوچکش بابا خان است در آن زمان ولیعهدش بود.(خودش که بچه نداشت،برادر زادهاش است).به فتحعلى شاه یعنى به بابا خان آن وقت گفت:بابا خان!برو در این قضیه تحقیق کن. وقتى رفت تحقیق کرد دید قضیه از این قرار و دروغ است.محمد خان گفت:حالا به عقیده تو ما چه بکنیم؟گفت:معلوم است،این بابا گزارش دروغ داده،باید مجازات بشود.گفت:آنچه تو مىگویى،با منطق عدالت همین حرف درست است،او مقصر است و باید مجازات بشود.ولى با منطق سیاست درست نیست.از نظر منطق عدالت،همین حرف درست است،او مقصر است و باید مجازات بشود.ولى هیچ فکر کردهاى در این چند روز که تو دارى در اطراف این قضیه تحقیق مىکنى همهاش سخن از کشتن محمد خان قاجار است،همهاش!87 صحبت از کشتن من است،این مىگوید تو قصد داشتى بکشى،آن مىگوید من قصد نداشتم بکشم،شاهدها آمدند شهادت دادند که نه،قصد کشتن در کار نبوده.چند شبانه روز است که در فکر اینها تصور کشتن من هست،در فکر شاهدها هست،در فکر متهم هست،در فکر آن کسى هم که اتهام زده هست.مردمى که چند شبانه روز در مغز خودشان فکر کشتن من را راه داده باشند، یک روز هم به فکر کشتن مىافتند.مصلحت نیست کسانى که چند روز تصور کشتن من را کردهاند زنده باشند.همه اینها را،اتهام زن،متهم و حتى شاهدها را دستور دادم یکجا بکشند چون چند روز این فکر در مغزشان آمده است.
چنگیز چکار مىکرد؟تیمور چکار مىکرد؟درجه کوچکش این است که لا اقل از اوهام مردم استفاده کنند،یعنى دبدبهها و طنطنهها ایجاد کنند براى اینکه مردم تحت تاثیر آن قرار بگیرند.
بیان على علیه السلام
على علیه السلام در نهج البلاغه جملهاى دارد که سیره پیغمبر اکرم را تفسیر مىکند و عجیب است.من وقتى که به این نکته برخورد کردم به قدرى تحت تاثیر آن قرار گرفتم که حد ندارد.داستان رفتن موسى و هارون به پیشگاه فرعون براى دعوت فرعون را نقل مىکند. مىفرماید اینها وقتى مامور شدند،در لباس چوپانى،مانند دو تا چوپان(تعبیر چوپان از من است)بر فرعون وارد شدند.«و علیهما مدارع الصوف»هر دو جامههاى پشمینه پوشیده بودند که سادهترین جامهها بوده«و بایدیهما العصى»و هر کدام یک عصا به دست گرفته بودند و تمام سرمایه این دو نفر همین بود.حالا فرعون با آن جلال و شوکت،دو نفر با لباسهاى مندرس پشمینه و دو تا عصا آمدهاند نزد او (9) و با کمال قدرت و توانایى روحى دارند به او خطاب مىکنند که ما پیامى داریم،رسالتى داریم،آمدهایم این رسالت را تبلیغ کنیم.اصل مطلب را مسلم گرفتهاند که ما در این رسالتخودمان پیروزیم،آمدهایم با تو اتمام حجت کنیم. مىگویند:اول آمدیم پیش خودت که اگر از فرعون مآبى خودت دستبردارى و واقعا اسلام بیاورى (10) ما عزت و ملک را براى تو تضمین مىکنیم ولى در مدار اسلام.فرعون نگاهى به اطرافش مىکند و مىگوید:«ا لا ترون هذین؟»این دو تا را نمىبینید با این لباسهاى کهنه مندرسشان و با این دو تا چوب خشک که به دست گرفتهاند؟!اصل مساله برایشان مسلم است که اینها پیروزمند،تازه آمدهاند با من شرط مىکنند که اگر مىخواهى بعد هم عزیز باشى و به خاک مذلت نیفتى بیا اسلام بیاور.
حال منطق فرعون چیست؟«فهلا القى علیهما اساورة من ذهب»اینها اگر به راستى چنین آیندهاى دارند،پس این سر و وضعشان چیست؟پس کو طلا و جواهرهاشان؟پس کو تشکیلات و تشریفاتشان؟على علیه السلام مىگوید:«اعظاما للذهب و جمعه و احتقارا للصوف و لبسه»به نظرش پول خیلى بزرگ آمده و لباس ساده کوچک آمده.با خودش فکر مىکند این اگر راست مىگوید و با یک مبدا الهى ارتباط دارد،آن خدایش بیاید به او ده برابر ما گنج و جواهر و دبدبه بدهد.پس چرا ندارد؟
بعد[اشاره مىکند]به فلسفه اینکه چرا خدا پیغمبران را این گونه مبعوث مىکند و همراه آنها از این تجهیزات ظاهرى و تشکیلات و قدرتهاى برو و بیا و پول و جواهر نمىدهد.مىگوید:اگر خدا اینها را بدهد دیگر اختیار در واقع از بین مىرود.اگر ایمان جبرى در کار باشد همه مردم مىآیند ایمان مىآورند ولى آن دیگر ایمان نیست.ایمان آن است که مردم از روى حقیقت و اختیار[گرایش پیدا کنند]و الا-تعبیر خود امیر المؤمنین است-خدا مىتواند حیوانات را مسخر اینها قرار بدهد(که به طور نمونه براى سلیمان پیغمبر این کار را کرد)،مرغها را مسخر اینها قرار بدهد و وقتى که این دو نفر نزد فرعون مىآیند،مرغها از بالاى سرشان حرکت کنند، حیوانها آنها را تعظیم کنند تا دیگر هیچ شکى براى مردم باقى نماند و اصلا اختیار به کلى از بین برود.مىفرماید در این صورت«لا لزمت الاسماء معانیها»این ایمان دیگر ایمان نیست.ایمان آن ایمانى است که هیچ نوع جبرى در کار نباشد.معجزه و کرامت هم در حد اینکه دلیل باشد[اعمال مىشود].وقتى تا حد دلیل است قرآن مىگوید آیه، معجزه،اما اگر از حد دلیل بیشتر بخواهند،مىگوید پیغمبر کارخانه معجزه سازى نیاورده.او آمده است ایمان خودش را بر مردم عرضه بدارد،و براى اینکه شاهد و گواهى هم بر صدق نبوت و رسالتش باشد،خدا به دست او معجزه هم ظاهر مىکند.همین قدر که اتمام حجتشد،دیگر در معجزهسازى بسته مىشود.نه اینکه یک معجزه اینجا،یک معجزه آنجا،او بگوید فلان معجزه را انجام بده،بسیار خوب،آن یکى پیشنهاد دیگر بکند،بسیار خوب(مثل این معرکهگیرها)،یکى بگوید که من مىگویم آن آدم را سوسک کن،دیگرى بگوید من مىخواهم که این الاغ را تبدیل به اسب کنى. بدیهى است که مساله این نیست.على علیه السلام مىگوید اگر این طور مىبود،دیگر ایمانها ایمان نبود.
جمله بعدش که محل شاهد من است این است،مىگوید:خدا از این جور تشریفات و تشکیلات و دبدبهها و طنطنهها هرگز به پیغمبرش نمىدهد،این جور نیروها که واهمه مردم را تحت تاثیر قرار بدهد خدا به پیغمبران نمىدهد و پیغمبران هم از این روش پیروى نمىکنند.«و لکن الله سبحانه جعل رسله اولى قوة فى عزائمهم»خدا هر نیرویى که به پیغمبران داده،در همتشان داده،در ارادهشان داده،در عزمشان داده،در روحشان داده که مىآید با آن لباس پشمى و عصاى چوبى به دست،در مقابل فرعونى مىایستد و با چنان قدرتى سخن مىگوید:«و ضعفة فیما ترى الاعین من حالاتهم» (11) .بعد مىفرماید:
«مع قناعة تملا القلوب و العیون غنى،و خصاصة تملا الابصار و الاسماع اذى.» (12)
(شاید نتوانم این تعبیر را براى شما تفسیر و ترجمه کنم ولى دلم مىخواهد بتوانم و شما هم درست درک کنید):خدا به آنها در درونشان نیروى عزم و تصمیم و اراده داده با یک قناعتى که دلها و چشمها را از نظر بىنیازى پر مىکند.یک کسى شما مىبینید با«داشتن»که چى دارم و چى دارم مىخواهد چشمها را پر کند،یک کسى با«ندارم ولى بى نیازم و اعتنا ندارم»چشمها را پر مىکند.على علیه السلام مىگوید پیغمبران هم چشمها را پر مىکردند ولى با«ندارم و بى نیازم»نه با اینکه این باغ را دارم،این خانه را دارم،این قدر اسب پشتسر من حرکت مىکند،این قدر نوکر پشتسر من حرکت مىکند،این جلال و جبروت و برو و بیا را دارم.هیچ از این برو و بیاها به خودشان نمىبستند.در نهایتسادگى،ولى همان سادگى،آن جلال و جبروتها و حشمتها را خرد مىکرد.
اسکندر و دیوژن
حکیم معروفى است از حکماى کلبى (13) به نام دیوژن که مسلمین به او مىگفتند دیوجانس،و آن شعر معروف مولوى در دیوان شمس اشاره به اوست:
دى شیخ با چراغ همى گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت مىنشود گشتهایم ما گفت آنچه یافت مىنشود آنم آرزوست
داستان مربوط به همین دیوژن است که مىگویند در روز چراغ به دست گرفته بود و راه مىرفت.گفتند:چرا چراغ به دست گرفتهاى؟گفت:دنبال یک چیزى مىگردم.گفتند:دنبال چه مىگردى؟گفت:دنبال آدم.
اسکندر بعد از آنکه ایران را فتح کرد و فتوحات زیادى نصیبش شد،همه آمدند در مقابلش کرنش و تواضع کردند.دیوژن نیامد و به او اعتنا نکرد.آخر دل اسکندر طاقت نیاورد،گفت ما مىرویم سراغ دیوژن.رفت در بیابان سراغ دیوژن.او هم به قول امروزیها حمام آفتاب گرفته بود.اسکندر مىآمد.آن نزدیکیها که سر و صداى اسبها و غیره بلند شد او کمى بلند شد، نگاهى کرد و دیگر اعتنا نکرد،دو مرتبه خوابید تا وقتى که اسکندر با اسبش رسید بالاى سرش.همان جا ایستاد.گفت:بلند شو.دو سه کلمه با او حرف زد و او جواب داد.در آخر اسکندر به او گفت:یک چیزى از من بخواه.گفت:فقط یک چیز مىخواهم.گفت:چى؟گفت:سایهات را از سر من کم کن.من اینجا آفتاب گرفته بودم،آمدى سایه انداختى و جلوى آفتاب را گرفتى. وقتى که اسکندر با سران سپاه خودش برگشت،سران گفتند:عجب آدم پستى بود،عجب آدم حقیرى!آدم یعنى اینقدر پست!دولت عالم به او رو آورده،او مىتوانست همه چیز بخواهد.ولى اسکندر در مقابل روح دیوژن خرد شده بود.
جملهاى گفته که در تاریخ مانده است،گفت:«اگر اسکندر نبودم دوست داشتم دیوژن باشم». ولى در حالى که اسکندر هم بود باز دوست داشت دیوژن باشد.اینکه گفت:«اگر اسکندر نبودم»براى این بود که جاى به اصطلاح عریضه خالى نباشد.
على علیه السلام مىگوید پیغمبران در زى قناعت و سادگى بودند و این سیاستشان بود، سیاست الهى،آنها هم دلها را پر مىکردند ولى نه با جلال و دبدبههاى ظاهرى،بلکه با جلال معنوى که توام با سادگیها بود.به قدرى پیغمبر اکرم از این جلال و حشمتها تنفر داشت که سراسر زندگى او پر از این قضیه است.اگر یک جا مىخواست راه بیفتد،چنانچه عدهاى مىخواستند پشتسرش حرکت کنند اجازه نمىداد.اگر سواره بود و یک پیاده مىخواستبا او بیاید مىگفتبرادر!یکى از این کارها را باید انتخاب کنى:یا تو جلو برو و من از پشتسرت مىآیم،یا من مىروم تو بعد بیا.یا احیانا اگر ممکن بود که دو نفرى سوار بشوند مىفرمود:بیا دو نفرى با همدیگر سوار مىشویم،من سواره باشم تو پیاده،این جور در نمىآید.محال بود اجازه بدهد او سواره حرکت کند و یک نفر پیاده.در مجلس که مىنشست مىگفت[به شکل] حلقه بنشینیم که مجلس ما بالا و پایین نداشته باشد،اگر من در صدر مجلس بنشینم و شما در اطراف،شما مىشوید جزء جلال و دبدبه من،و من چنین چیزى را نمىخواهم.پیغمبر تا زنده بود از این اصل تجاوز نکرد،مخصوصا از یک نظر این را براى یک رهبر ضرورى و لازم مىدانست.و لهذا ما مىبینیم على علیه السلام هم در زمان خلافتخودش،در نهایت درجه این اصل را رعایت مىکند.یک رهبر-مخصوصا اگر جنبه معنوى و روحانى هم داشته باشد-هرگز اسلام به او اجازه نمىدهد که براى خودش جلال و جبروت قائل بشود،اصلا جلال و جبروتش در همان معنویتش است،در همان قناعتش است،در روحش است نه در جسمش و نه در تشکیلات ظاهرىاش.امیر المؤمنین در زمان خلافت وقتى که آمدند به مدائن-که نزدیک بغداد است و قصر قدیم انوشیروان یعنى قصر مدائن در آنجا بود-رفتند داخل این قصر و آن را تماشا مىکردند.شخصى شروع کرد به خواندن یک شعر عربى در بى وفایى دنیا که رفتند و...فرمود اینها چیست؟!آیه قرآن بخوان:
کم ترکوا من جنات و عیون.و زروع و مقام کریم.و نعمة کانوا فیها فاکهین.» (14)
وقتى که حضرت وارد سرزمین ایران شدند و ایرانیها خبردار شدند که على علیه السلام مىآید،یک عده از دهاقین (15) ،عدهاى از سران کشاورزان آمدند به استقبال حضرت و شروع کردند در جلوى ایشان دویدن.حضرت صدایشان کرد و فرمود:چکار مىکنید؟گفتند:این احترامى است که ما براى بزرگان خود بجا مىآوریم که در رکابش در جلویش مىدویم.به احترام شما چنین کارى مىکنیم.فرمود:شما با این کارتان خودتان را حقیر و پست مىکنید، به آن بزرگ هم یک ذره سود نمىرسد.این کارها چیست؟من از این تشریفات برى و مبرا هستم.انسان هستید و آزاد.من بشرى هستم،شما هم بشرى.
این است که یکى از اصول زندگى رسول اکرم و از اصول روشهاى پیغمبر اکرم اصل سادگى بود که«کان رسول الله خفیف المؤونة»و تا آخر عمر این اصل را رعایت کرد.در یکى از احادیث نقل کردهاند(اهل تسنن هم نقل کردهاند)که عمر بن الخطاب به اتاق پیغمبر اکرم وارد مىشود،در آن جریانى که حضرت از زنهایشان اعراض کردند و آنها را میان طلاق و یا صبر کردن به زندگى ساده مخیر نمودند.عدهاى از زنها گفتند آخر ما وضعمان خیلى ساده است،ما هم زر و زیور مىخواهیم،از غنائم به ما هم بدهید.فرمود:زندگى من زندگى ساده است.من حاضرم شما را طلاق بدهم و طبق معمول که یک زن مطلقه را-به تعبیر قرآن-باید تسریح کرد(یعنى باید مجهز کرد و یک چیزى هم به او داد)حاضرم چیزى هم به شما بدهم.اگر به زندگى ساده من مىسازید بسازید،و اگر مىخواهید رهایتان کنم رهایتان کنم.البته همهشان گفتند خیر،ما به زندگى ساده مىسازیم،که جریان مفصل است.نوشتهاند عمر بن الخطاب وقتى که اطلاع پیدا کرد حضرت از زنهایشان ناراحتشدهاند،رفت که با حضرت صحبت کند. مىگوید آنجا سیاهى بود که در واقع به منزله دربان بود که حضرت به او سپرده بودند کسى نیاید.تا رفتم آنجا،گفتم به حضرت بگو که عمر است.رفت و آمد گفت:جوابى ندادند.من رفتم و دو مرتبه آمدم.اجازه خواستم،باز هم به من جواب نداد.دفعه سوم گفت:بیا.وقتى رفتم،دیدم پیغمبر در یک اتاقى که فقط فرشى که گویى از لیف خرماست در آن افتاده استراحت کرده،و وقتى من رفتم مثل اینکه حضرت کمى از جا حرکت کردند،دیدم خشونت این فرش روى بدن مبارکش اثر گذاشته.خیلى ناراحتشدم.بعد مىگوید(و شاید با گریه):یا رسول الله!چرا باید این جور باشد؟چرا کسرىها و قیصرها غرق در تنعم باشند و تو که پیغمبر خدا هستى چنین وضعى داشته باشى؟حضرت مثل اینکه ناراحت مىشود،از جا بلند مىشود و مىفرماید:چه مىگویى تو؟این مهملات چیست که مىبافى؟تو خیلى به نظرت جلوه کرده، خیال کردهاى من که اینها را ندارم،این محرومیتى استبراى من؟و خیال کردهاى آن نعمت استبراى آنها؟به خدا قسم که تمام آنها نصیب مسلمین مىشود،ولى اینها براى کسى افتخار نیست.
ببینید زندگى پیغمبر چگونه بود.وقتى که رحلت کرد از خودش چه باقى گذاشت؟وقتى که على رحلت کرد از خودش چه باقى گذاشت؟پیغمبر وقتى که از دنیا مىرود یک دختر بیشتر ندارد.طبق معمول،هر انسانى طبق عاطفه بشرى و اگر از این معیارها پیروى کند،بالاخره دخترش است،دلش مىخواهد برایش ذخیرههایى مثلا خانه و زندگى تهیه کند.ولى بر عکس، یک روز وارد خانه فاطمه مىشود،مىبیند فاطمه دستبندى از نقره به دست دارد و یک پرده الوان هم آویخته است.با آن علاقه مفرطى که به حضرت زهرا دارد،بدون اینکه حرفى بزند بر مىگردد.حضرت زهرا احساس مىکند که پدرش این مقدار را هم براى او نمىپسندد،چرا؟ زیرا دوره اهل صفه است.زهرا که همیشه اهل ایثار بوده است و آنچه از مال دنیا دارد به دیگران مىبخشد،تا پیغمبر بر مىگردد فورا آن دستبند نقره را از دستش بیرون مىکند،آن پرده الوان را هم مىکند و همراه کسى مىفرستد خدمت رسول اکرم،یا رسول الله!دخترتان فرستاده است و عرض مىکند این را به هر مصرف خیرى که مىدانید برسانید.آن وقت است که چهره پیغمبر مىشکفد و جملهاى از این قبیل مىفرماید:اى پدرش به قربانش!94 شب عروسى زهراست.براى زهرا فقط یک پیراهن نو به عنوان پیراهن شب زفاف خریدهاند،و یک پیراهن قبلى هم داشته است.سائلى در شب زفاف مىآید در خانه زهرا صدا مىکند:من عریانم،کسى نیست مرا بپوشاند؟دیگران متوجه این سائل نمىشوند که چیزى به او بدهند. زهرا که عروس این خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است که به تخت است،مىبیند کسى متوجه نیست،فورا تنها حرکت مىکند مىرود در خلوت،این لباس نو را از تنش مىکند و لباس کهنه خودش را مىپوشد و لباس نو را تقدیم سائل مىکند.وقتى مىآید،مىپرسند پیراهنت کو؟[مىگوید]در راه خدا دادم.براى زهرا اینها چه عظمتى و چه اهمیتى دارد؟! لباس یعنى چه؟!تشکیلات و دبدبه یعنى چه؟!زهرا اگر دنبال فدک مىرود از باب این است که اسلام احقاق حق را واجب مىداند و الا فدک چه ارزشى دارد؟!چون اگر دنبال فدک نمىرفت،تن به ظلم داده بود و انظلام بود،و الا صد مثل فدک را آنها در راه خدا مىدادند. چون انظلام نباید کرد،زهرا حق خودش را مطالبه مىکند،یعنى ارزش فدک براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى و مادى.از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط این قدر بود که اگر فدک داشته باشم،به دیگران بتوانم برسم.
آرى،زهرا چنین شب عروسىاى داشت.ولى زهرا قبل از وفات مخصوصا لباس پاکیزهاى پوشید که احتضارش در آن حالتباشد.اسماء بنت عمیس مىگوید:یک روز(حال یا هفتاد و پنج روز و یا نود و پنج روز بعد از وفات رسول اکرم)دیدم مثل اینکه حال بى بى بهتر است،از جا حرکت کرد و نشست،سپس حرکت کرد و غسل نمود و بعد فرمود:اسماء!آن لباسهاى پاکیزه مرا بیاور (16) .من خیلى خوشحال شدم که الحمد لله مثل اینکه حال بى بى بهتر است. ولى بى بى جملهاى گفت که تمام امیدهاى اسماء به باد رفت.فرمود:اسماء!من الآن رو به قبله مىخوابم،تو هنیئهاى،لحظهاى،لحظاتى با من حرف نزن،همینکه مدتى گذشت مرا صدا کن، اگر دیدى جواب ندادم بدان که لحظه مرگ من است.اینجا بود که تمام امیدهاى اسماء به باد رفت.طولى نکشید که اسماء فریاد کشید و به سراغ على رفت و على را از مسجد صدا کرد و حسنین آمدند.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
باسمک العظیم الاعظم الاجل الاکرم یا الله...
خدایا ما را قدر دان اسلام و قرآن قرار بده،توفیق عمل و خلوص نیتبه همه ما کرامتبفرما، انوار محبت و معرفتخودت را در دلهاى ما قرار بده،نور محبت و معرفت پیغمبر و آل پیغمبرت را در دلهاى ما بتابان،اموات ما مشمول عنایت و رحمتخودت بفرما.
و عجل فى فرج مولانا صاحب الزمان.
پىنوشتها
1- البته توجه داشته باشید وقتى مىگویم سیره رسول اکرم،نگویید سیره امام حسین هم همین طور است،سیره حضرت على هم همین طور است.البته همین طور است ولى ما فعلا از زاویه وجود پیغمبر اکرم داریم بحث مىکنیم و الا فرقى نمىکند.
2- توبه/7.
3- نهج البلاغه فیض الاسلام،ص1027،فرمان مالک اشتر.
4- بقره/190.
5- مائده/8.
6- انفال/60.
7- نهج البلاغه فیض الاسلام،خطبه 140،ص 428.
8- نهج البلاغه فیض الاسلام،خطبه107،ص 321.
9- این جهت در اینجا نیامده که چقدر معطل شدند تا آخر فرصت پیدا کردند خودشان را به او برسانند.
10- اسلام یعنى همان دین حق که در همه زمانها بوده و به دست پیغمبر اکرم به حد کمال خودش رسیده.قرآن همه را اسلام مىداند و تعبیر آن«اسلام»است.
11- [ترجمه:و در حالاتشان که به چشم دیگران مىآید ضعیف و ناتوان قرارشان داده است.]
12-نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 192.
13- البته اینها در این کارها افراط مىکردند،یعنى مردمان به اصطلاح زاهد پیشه به شکل عجیبى بودند و به مال و ابزار دنیا هیچ اعتنا نداشتند.او حتى خانه و زندگى هم نداشت.
14- دخان/25-27.[ترجمه:چه باغستانها و چشمهها و زراعتها و مجالس نیکو و عیش و نوشهاى فراوانى را که در آنها دلخوش بودند،رها نمودند.]
15.دهاقین جمع دهقان است که معرب دهگان است،و اصل معنى دهقان یعنى کدخدا نه کشاورز عادى.
16- اسماء،کلفت و این حرفها نبوده.او به اصطلاح جارى قبلى حضرت زهرا بوده یعنى قبلا زن جناب جعفر بود که آن وقت مىشد جارى حضرت زهرا.بعد از جناب جعفر زن ابو بکر شد که محمد بن ابى بکر که بسیار مرد شریفى است از همین اسماء به دنیا آمد.بعد از ابو بکر حضرت امیر با اسماء ازدواج کردند که محمد بن ابى بکر پسر خوانده امیر المؤمنین شد و تربیتشده امیر المؤمنین است و ولاى امیر المؤمنین را دارد و با پدرش ارتباطى ندارد. غرض این است که اسماء زن مجللهاى است.همان وقت هم که همسر ابو بکر است،ولایش با على علیه السلام است،دوست على است و ارادتمند به خاندان على نه به خاندان شوهرش.